چهارشنبه، بهمن ۲۳


امروز دوباره باران بارید ... زیر باران باید رفت ...

یکشنبه، بهمن ۶


لحظه ها

یه لحظه هایی هست ... یه لحظه هایی هست ... که پر از نگفتنه یه لحظه هایی هست ... یه لحظه هایی هست ... که ... که ... یه لحظه هایی هست که دلم می خواد ... با تمام وجود دلم می خواد ... ولی نه نمیشه ... نباید نباید نباید ...

شنبه، بهمن ۵


روشـن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
مـنـت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحـب نـظرانـند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشـک غـماز مـن ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا بـه دامـن ننـشیند ز نسیمـش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیسـت
تا دم از شام سر زلـف تو هر جا نزنـند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
مـن از این طالـع شوریده برنـجـم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لـب شیرین تو ای چشـمـه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحـت نیسـت کـه از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عـشـق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمـم که بر او منت خاک در توسـت
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیسـت
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود اسـت
در سراپای وجودت هنری نیست که نیسـت

شنبه، آذر ۱۶


به سری تغییرات در روال زندگی ما اتفاق افتاده است !!! به این صورت که ... میرویم اداره !!! و زندگی اندکی پیچیده شده است ...
5شنبه ها که تعطیله و کلاس قادری و حاجیان و نارستان رو راحت میرم ، امّا چهارشنبه ها ... همش قاچاقی میرم دانشگاه !!!خیلی حیفه، کلاس بررسی نظریه ها با سعید اسدی خیلی عالیه ، قطب الدّین هم خیلی دوست می دارم ، بعد از اقتباس با جناب اردشیر صالح پور ادبیات تطبیقی داریم وآخرین کلاس هم با دکتر فرشید ابراهیمیان که این ترم خیلی مهربون شده نقد ادبی 2 . خلاصه اینکه این ترم آخر،یه دنیا کار دارم ...

دوشنبه، آذر ۴





همسایه ام شام می پزد

آرام ، با دقّت ... و با حوصله

پنجره آشپزخانه ام بر پنجره آشپزخانه اش گشوده می شود

من او را می بینم ،او نمی داند ...

میدانم شاید درست نباشد او را بنگرم

او را که موهایش را جمع کرده

وبا شتاب به این سو و آن سو می رود و

شام می پزد



امّا ، حس خوبی دارد

دیدن زندگی ، جریان حیات ...

در رگهای خانه ی روبرویم

و شاید این حسّ خوب

به خاطر رهایی دست میدهد

رهایی از: تنهایی ...



رابطه ی غریبی دارم ... با زنی آشنا

که آن سوی دیوار

شام می پزد

و مرا نمیبیند

ونمیشناسد .



شنبه، آذر ۲


آی باران ! باران!
باز هم میبارد
شیشه پنجره را باران شست
از دل من امّا
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اطاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
آی باران ! باران
پر مرغان نگاهم راشست ...