دوشنبه، آذر ۴





همسایه ام شام می پزد

آرام ، با دقّت ... و با حوصله

پنجره آشپزخانه ام بر پنجره آشپزخانه اش گشوده می شود

من او را می بینم ،او نمی داند ...

میدانم شاید درست نباشد او را بنگرم

او را که موهایش را جمع کرده

وبا شتاب به این سو و آن سو می رود و

شام می پزد



امّا ، حس خوبی دارد

دیدن زندگی ، جریان حیات ...

در رگهای خانه ی روبرویم

و شاید این حسّ خوب

به خاطر رهایی دست میدهد

رهایی از: تنهایی ...



رابطه ی غریبی دارم ... با زنی آشنا

که آن سوی دیوار

شام می پزد

و مرا نمیبیند

ونمیشناسد .



شنبه، آذر ۲


آی باران ! باران!
باز هم میبارد
شیشه پنجره را باران شست
از دل من امّا
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اطاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
آی باران ! باران
پر مرغان نگاهم راشست ...